رابطۀ همزمانی اجزاء
دیروز برای روکش و بازسازی دندانی که بیهوده شکست، دندان پزشکی بودم. دندان دومِ بالا و دکتر یک آمپول بی حسی برایم تزریق کرد که از کنار استخوان بینیام گذشت و توی غدد اشکیام خالی شد و برای لحظهای احساس کردم دارو توی چشمم خالی شده! کمی بعد دماغم کیپ شد و بعد بی حسی آمد و دکتر مشغول کار دندان شد و من مشغول اوهامم. تمام مدت به مسیری که سوزنِ آمپول طی کرده بود فکر می کردم. احساس کردم که تمام این سالها که از عمرم گذشته تک تک سلول هایی که نوک سوزن خراشیده را حس کردهام وشخصیت و کارکتر خودشان را داشته اند اما در بین تودۀ سلولهایی که حاصل انسان است، پیدا کردن همان سر سوزن در انبار کاه است. وجود دارد، حسش میکنی اما دقیقاً نمیدانی کجاست! دندان هم، دست و پا و انگشت و ناخن هم! بجز بافتهای مرده و بدونِ عصبِ انسان، کدام نقطه از این تودۀ پیوسته است که حسش نکنیم؟!
در همان زمانی که دکتر سرم را میچرخاند که بزاق دهانم را با ساکشن کند، به این نتیجه رسیدم که رابطۀ اجزاء بدن با هم همزمانی است و رابطۀ همین توده با جهان بیرون درزمانی! این ربطۀ همزمانی همان حسی است که باعث می شود ما "من" را به عنوانِ یک کل، هویت و یک مفهومِ به هم پیوسته درک کنیم اما از درک و شناخت اجزاء آن ناتوان بمانیم. به این فکر کردم که بعُد چهارم و آنجایی که مفهوم زمان دچار تغییر میشود، تغییر رابطۀ "در زمانی" اجزاء به رابطۀ "همزمانی" مفاهیم است و درکِ بی واسطۀ اشیاء که نه ابتدا دارد و نه انتها و نه اولویت در وجود.