رابطۀ همزمانی اجزاء

 

دیروز برای روکش و بازسازی دندانی که بیهوده شکست، دندان پزشکی بودم. دندان دومِ بالا و دکتر یک آمپول بی حسی برایم تزریق کرد که از کنار استخوان بینی­ام گذشت و توی غدد اشکی­ام خالی شد و برای لحظه­ای احساس کردم دارو توی چشمم خالی شده! کمی بعد دماغم کیپ شد و بعد بی حسی آمد و دکتر مشغول کار دندان شد و من مشغول اوهامم. تمام مدت به مسیری که سوزنِ آمپول طی کرده بود فکر می کردم. احساس کردم که تمام این سال­ها که از عمرم گذشته تک تک سلول هایی که نوک سوزن خراشیده را حس کرده­ام وشخصیت و کارکتر خودشان را داشته اند اما در بین تودۀ سلول­هایی که حاصل انسان است، پیدا کردن همان سر سوزن در انبار کاه است. وجود دارد، حسش می­کنی اما دقیقاً نمی­دانی کجاست! دندان هم، دست و پا و انگشت و ناخن هم! بجز بافت­های مرده و بدونِ عصبِ انسان، کدام نقطه از این تودۀ پیوسته است که حسش نکنیم؟!

در همان زمانی که دکتر سرم را می­چرخاند که بزاق دهانم را با ساکشن کند، به این نتیجه رسیدم که رابطۀ اجزاء بدن با هم همزمانی است و رابطۀ همین توده با جهان بیرون درزمانی! این ربطۀ همزمانی همان حسی است که باعث می شود ما "من" را به عنوانِ یک کل، هویت و یک مفهومِ به هم پیوسته درک کنیم اما از درک و شناخت اجزاء آن ناتوان بمانیم. به این فکر کردم که بعُد چهارم و آنجایی که مفهوم زمان دچار تغییر می­شود، تغییر رابطۀ "در زمانی" اجزاء به رابطۀ "همزمانی" مفاهیم است و درکِ بی واسطۀ اشیاء که نه ابتدا دارد و نه انتها و نه اولویت در وجود.

پوچیِ آدم

قایق ما را چند کیلومتر روی رودخانه(چال کندی- اندیمشک/دزفول) بالا برد. با جلیقۀ نجات توی آب پریدیم. رودخانه­ای عظیم و فیروزه­ای رنگ، محصور بین کوه­های به زردی نشستۀ زاگرس. قرار بود چند کیلومتر را همراه با جریانِ پرقدرتِ رودخانه روی آب حرکت کنیم تا به ایستگاهی که سوار شده بودیم برسیم. در تمام مسیر قایق نجات اسکورت مان می کرد و ما خوشحال و خندان در حال لذت بردن از این چالش بودیم. جایی از مسیر من، لیلا، حمیدرضا و شیما از گروه جدا افتادیم و همراه با جریان رودخانه پیش رفتیم. در آن چند دقیقۀ دلهره آور تا جایی که چشم راه می داد نه آدمی بود، نه قایقی، نه سر و صدایی و نه هیچ چیزی که ما را به زندگی وصل کند. ترس عمیق و کوتاه مدتی که به جانم افتاد را تا آنروز تجربه نکرده بودم. آنجا بود که داستانِ پوچ بودن انسان مقابل طبیعت را با تمام وجود حس کردم. برای آن عظمتِ جاری در میان آن تنگۀ عظیم چه چیزی بودیم جز چند لکۀ نارنجی روی آب؟! داد زدیم، همسفرها و اسکورت را صدا زدیم. کمی بعد قایق در پیچ دره پیدا شد و ما دوباره در جریانِ زندگی قرار گرفتیم.

 

شخصیت شناسی

به ما یاد داده­اند که برای شناخت شخصیت به جزئیات ظاهری فرد توجه کنیم، کنش و واکنش­های فرد را در موقعیت­های مختلف بررسی کنیم و بعد از تحلیل و استنتاج جزء به کل، بتوانیم با شناخت ویژگی­های فردی و و اجتماعی، به شناختی جامع­تر و کامل­تری از شخصیت برسیم. اما این آموزه­ها چقدر در عالم واقع می­توانند واقعی و گره گشا باشند؟! متجاوز بالفطره­ای را می­شناسم که زندگی­اش پر از معنویات از نوع خودش و احترام به گیاه و جانور و تمام مفاهیم انسانی است. کسی که حتی رعایت می­کند که وقت غذا خوردن تا کمر روی میز خم شود اما نعلبکی را از روی میز برندارد! انسان رقیق القلبی که می­تواند ساعت­ها به گیاهی نورسته خیره شود و از معجزات خلقت در شگفت بماند. بعید می­دانم بتوان در این انسان جز در لحظاتی که جنونِ شهوت جلوی چشمش را می­گیرد نشانه­ای از ابنرمال بودن و بیمار بودن را کشف کرد!

در یکی دوسال اخیر که این شانس را داشته­ام که به واسطۀ کافه حیاط موسسه با آدم­های جدیدی آشنا و گاهاً دمخور شوم، هر روز بیشتر به این حقیقت می­رسم که روش­ها و راه­های شناختی که ما برای پی بردن به ماهیت و حقیقتِ شخصیت­ها یاد گرفته­ایم بسیار ناکارآمد و ناکامل­اند.

یک جانی می­تواند همان لحظۀ جنایت جانی باشد و در بقیۀ اوقات زندگی­اش آدمی معمولی با دغدغه­های روزمره­اش باشد. چقدر نگاه تبارگرا و ژن محور و علت و معلولی ما می­تواند در شناختِ عملکرد روزمرۀ انسانی کارساز باشد؟!

به نظرم تراژدی­های یونانی آنجا که شخصیت­ها گاهاً بدون هیچ دلیل عقلانی­ای عمل می­کنند و دچار سرنوشتی محتوم می­شوند، بسیار به واقعیت نزدیک­ترند.

متنی برای اینستاگرام

خیلی وقت است جایی مطلبی منتشر نکرده ام و در هیچ محفل ادبی حضوری یا آنلاینی شرکت نکرده ام و شرمندۀ دوستانی شده ام که لطف و بزرگواری شان شامل حالم شده و خواسته اند داستانی برایشان بفرستم... اما هربار که با این پیشنهاد روبرو شده ام باز هم آن پوچی مسخره و دلزدگی سراغم آمده و یک جورهایی طفره رفته ام... سال ها پیش که یادداشت های روزانه و نقد و نظراتم ام را در نیمۀ سوخته منتشر می کردم هنوز فضا اینقدر برایم غریبه نبود و می دانستم چرا و برای چه و برای که می نویسم اما حالا با این انبوهِ مطالبی که هر روز منتشر می شود ضرورت نوشتن در این فضا را گم کرده ام. گرچه حالا به نظرم جهان عادلانه تر از قبل شده و اینستاگرام باعث شده همه به نوعی صدای خودشان را داشته باشند و جهان از انحصار تعداد معدودی که بلد بودند یک متن چندپاراگرافی را سامان بدهند خارج شده، اما همین چندصدایی(!!!) ضرورت خیلی چیزها را هم از بین برده! ضرورت نویسنده شناخته شدن! ضرورت کتاب نویس بودن و خیلی چیزهای دیگر... به نظرم تبدیل شدن نویسنده و هنرمند به اینفلوئنسر و شبه روزنامه نگار و "تبریک گویِ حرفه ­ایِ تولدِ این و عزای آن" هم هیچ فضیلتی در پی ندارد! گرچه درک می کنم که غیر از این مطالب هم متنی در این فضا شانس خوانده شدن پیدا نمی کند.

الاخص؛ به پیشنهادِ یارِ جانی تصمیم گرفته­ام اینجا را به سبکِ وبلاگ نویسیِ سابق فعال کنم. خودم و زندگی روزمره و دغدغه­ هایم را بنویسم و از هیچ احدی هم انتظار خواندن آنها را نداشته باشم. در تمام این جهان پوچ و بی معنی فقط یک چیز کماکان مفهوم و ضرورتش را برای من از دست نداده و آن هم ذاتِ نوشتن است و آن لذت غایی و بی انتها و رهایی که بعد از آن سراغم آدم می آید...