متنی برای اینستاگرام
خیلی وقت است جایی مطلبی منتشر نکرده ام و در هیچ محفل ادبی حضوری یا آنلاینی شرکت نکرده ام و شرمندۀ دوستانی شده ام که لطف و بزرگواری شان شامل حالم شده و خواسته اند داستانی برایشان بفرستم... اما هربار که با این پیشنهاد روبرو شده ام باز هم آن پوچی مسخره و دلزدگی سراغم آمده و یک جورهایی طفره رفته ام... سال ها پیش که یادداشت های روزانه و نقد و نظراتم ام را در نیمۀ سوخته منتشر می کردم هنوز فضا اینقدر برایم غریبه نبود و می دانستم چرا و برای چه و برای که می نویسم اما حالا با این انبوهِ مطالبی که هر روز منتشر می شود ضرورت نوشتن در این فضا را گم کرده ام. گرچه حالا به نظرم جهان عادلانه تر از قبل شده و اینستاگرام باعث شده همه به نوعی صدای خودشان را داشته باشند و جهان از انحصار تعداد معدودی که بلد بودند یک متن چندپاراگرافی را سامان بدهند خارج شده، اما همین چندصدایی(!!!) ضرورت خیلی چیزها را هم از بین برده! ضرورت نویسنده شناخته شدن! ضرورت کتاب نویس بودن و خیلی چیزهای دیگر... به نظرم تبدیل شدن نویسنده و هنرمند به اینفلوئنسر و شبه روزنامه نگار و "تبریک گویِ حرفه ایِ تولدِ این و عزای آن" هم هیچ فضیلتی در پی ندارد! گرچه درک می کنم که غیر از این مطالب هم متنی در این فضا شانس خوانده شدن پیدا نمی کند.
الاخص؛ به پیشنهادِ یارِ جانی تصمیم گرفتهام اینجا را به سبکِ وبلاگ نویسیِ سابق فعال کنم. خودم و زندگی روزمره و دغدغه هایم را بنویسم و از هیچ احدی هم انتظار خواندن آنها را نداشته باشم. در تمام این جهان پوچ و بی معنی فقط یک چیز کماکان مفهوم و ضرورتش را برای من از دست نداده و آن هم ذاتِ نوشتن است و آن لذت غایی و بی انتها و رهایی که بعد از آن سراغم آدم می آید...