دوستی های از دست رفته

به تجربه دریافته ام که آدم های زیادی مودب و موجه خطرناک اند. به تجربه دریافته ام آدم هایی که از هر توهینی به راحتی می گذرند و بعد از هر تنشی با تعریف و تمجید و پاچه خواری سعی در احیا روابط گذشته دارند خطرناک اند. به تجربه دریافته ام که آدم هایی که در کار خطا می کنند و بخشیده می شوند، خطای قبلی را این بار شدیدتر انجام می دهند و اگر باز هم بخشیده شوند خطای بعدی را شدیدتر از قبلی در آستین دارند. به تجربه فهمیده ام از آوردن خانواده در کار باید پرهیز کرد. با دوست و رفیق نباید مشترک المنافع بود و اگر رابطه ای جایگاه معنوی برایت دارد را نباید بعد مادی به آن داد.

با دوست فقط باید دوست ماند و با خانواده فقط خانواده چرا که دوست و خانواده فقط یک بعد از ما را می بینند و بلعکس اما وقتی با آنها همکار شوی دیو و دد درونشان را می بینی. وقتی هم وایستگی مادی به تو تو داشته باشند، یا برایشان می شوی عابر بانک یا جایی برای کندن و یا همان دوستان موجه و مودب می خواهند از هر فرصتی برای کندن از تو استفاده کنند. با تجربه دریافته ام که از آدم های زیادی موجه و مبادی آداب باید گریخت و نزدیک شان نشد.

حالا دیگر به تجربه دریافته ام که با هر همکاری، یک دوستی از دست می رود.

گرازهای وحشی

بعد از یازده سال از شروع پروژۀ "فونوگراف علی اکبرخان" به پیشنهاد ناشر مجبور شدم اسمش را عوض کنم و نام کتاب به "گرازهای وحشی" تغییر یافت. می دانم حق با ناشر است اما پروسه انتخاب اسم جدید برای این رمان که یازده سال با آن زندگی کرده ام یکی از سخت ترین کارهای ممکن بود.

رمان در ذهن نویسنده یک کلیت منسجم است که نمی شود اجزاء آن را تفکیک کرد و نقطه ای را برجسته تر از نقطۀ دیگر کرد. لااقل برای من اینطور است. مثل این است که بگویند آیت دولتشاه دقیقا کدام قسمت از جسم من است؟!

خلاصه پروسه ای که فکر می کردم چند دقیقه وقتم را بگیرد دو هفته طول کشید. حالا اما سختم است با شنیدن گرازهای وحشی یاد فونوگراف بی افتم. با اینکه اسم از متن رمان است و مفهوم دارد اما مگر می شود کسی که چند روز است از راه آمده بتواند جای یک موجود یازده ساله را بگیرد؟!

خلاصه منی که عادت کرده بودم فونوگراف را به عنوان رمانی کامل و آماده انتشار در لیست کارهایم بگذارم، حالا باید آن را از جهانم حذف کنم. خداحافظ فنوگراف علی اکبر خان، سلام گرازهای وحشی

سه تن از پنج تن

در جلسۀ هماهنگی پنجشنبه داستان که سلسله رویدادهایی است درباره نوشتن و ادبیات، دوتا از پنج تنِ داستان نویسان خرم آباد آمده بودند. امیر امیری و نظام حقی آبی که حالا هر دو دکتراند و من بیسوادشان. ما پنج نفر بودیم. ما گاهی شش نفر بودیم، گاهی هفت نفر و گاهی هشت نفر اما پنج نفرمان ثابت بود. من، نظام، امیر، کرمرضا، یاسر و گاهی ذبیح، گاهی عبدالعلی و گاهی سعید که بیشتر پایه شوخی و خنده مان بود تا داستان نوشتن. روزهای عجیبی بود. الان که در حال نوشتنم نمی دانم خوب بود یا نه، خوش می گذشت یا بد، اما ما فقط همدیگر را داشتیم در آن شهرِ خسته و پر تنش. درست است که هرکدام مان جاه طلبی های خودمان را داشتیم و برنامه های خودمان را دنبال می کردیم اما اینقدر برای همدیگر کافی بودیم که از میدان کیو که یک سر شهر است تا میدان شقایق که سرِ دیگر شهر، راه برویم و از داستان و داستان و داستان بگوییم. همه جا گفته ام داستان همه چیز به من داد اما مدتی است به این نتیجه رسیده ام که داستان همه چیز را از من گرفت. چه تجربه ها که به خاطر مشغولیتِ به داستان نکردیم، چه دوست ها که کنار نگذاشتیم و چه فرصت ها که به خاطر برگزیدنِ این درختِ ثمر نده، نسوزاندیم. تقریبا همه مان همین شدیم. موفقیتی هم اگر به دست آوردیم خارج از تلاش و لیاقتِ داستان هایمان بود. امیر امیری و نظام تا همین اواخر هم دانشجو بودند، کرمرضا رفت کارمند اتاق بازرگانی شد و من هم که دیگر تپۀ نریده در زندگی ام نگذاشته ام. از بانک به موسسه داری، کافه داری، کوفت و زهر مار...

در این جلسه من بعد از سال ها سه داستان کوتاه برای امیر و نظام و یکی دو نفر دیگر خواندم. دوباره برگشته بودم به دورانی که فقط کلمه ها بر مغز و زندگی ما حکومت می کردند و باکِ فردایمان نبود، معاش شوهرمان نشده بود و به فکر جبران نداشته ها در بازماندۀ روزمان نبودیم. سه ساعت داستان خواندیم و نقد کردیم و با تنها راهی که خوب بلدش هستیم زندگی کردیم. داستان همه چیزمان را بر باد داد و این حق را داشتیم که گوشه ای خفتش کنیم و دست جمعی به ارگاسم روحی برسیم و آنقدر قصه بخوانم که بعد از مدت ها راحت و آرام بخوابم.

داستان نویس بودن برای من مساوی با چاپ کتاب نیست. اصلا آنقدر که خوانده شدن و نقد شدن داستان هایم توسط پنج تن اهمیت دارد، برایم چاپ کتاب اهمیتی ندارد. اصلا همه بدبختی های من با چاپ کتاب هایم شروع شد. از آدم رهایی که هرجا می رفتم داستانی برای خواندن داشتم، تبدیل شدم به آدمی که ده ها داستان می نوشتم و جرات خواندن نداشتم که مبادا قضاوت شوم و تحقیر شوم. اصلا روزی با کاوه فولادی نسب جلوی خانۀ هنرمندان حال و احوال می کردم که با شور و شوق خبر تمام شدن رمان تازه ام را دادم اما کاوه بدون اینکه بداند مشت محکمی زد توی دهنم و گفت برای یکی نویسنده خوب نیست اینقدر با سرعت کتاب منتشر کند چون بقیه فکر می کنند زرد است و فکر پشت نوشته هایش نیست! از کتاب قبلی ام یک سال گذشته بود که این حرف را زد!. کاوه احتمالا این حرف ها را به یاد ندارد و شک ندارم که سر کلاس های داستان نویسی اش این حرف ها را به شاگردهایش نمی زند اما آن روز رسماً برنامه های من را به هم ریخت و گوش دادن به توصیه اش عواقب بدی داشت برایم.

از آن سال ها فقط امیر امیری و نظام برایم مانده اند. کرمرضا که رفت و با همۀ عالم و آدم دوست و در ارتباط است جز من که همیشه تحسینش می کردم! عبدالعلی و ذبیح و یاسر هم احتمالا من را به دلیل اقامتِ زیاد در تهران و فراموش کردن اصل و نصبم و اینکه در هر پستِ اینستاگرامی ام نمی نوشتم من خرم آبادیم من خرم آبادیم من خرم آبادیم، کنارم گذاشتند. یک سری هم دوست جشنواره ای داشتم مثل خلیل و اینها که رفتند پی دغدغه های دیگر و نقطۀ اشتراکی نداشتیم و ترجیح دادم خودشان را نبینم و خاطرات خوش آن دوران را دست نخورده باقی بگذارم.

غرض اینکه حالا فکر می کنم در 41 سالگی به آن نقطه رسیده ام که همیشه از آن ترس داشتم. مرد تلخکامی که مدام خاطرات گذشته اش را شخم می زند. راه انداختن جلسات پنشنبه داستان در راستای شکستن این نقطه است. می خواهم دوباره بی ترس از قضاوت و نگاه دیگران داستان بخوانم و اجازه بدهم نقدم کنند و مشتاقانه پایان هر داستانم نقد آن منتقد را بنویسم. حرف های زیادی دارم که فقط دوستانم شوق شنیدنشان را دارند.

مرگ و زندگی

سال ها بود از مجله های مختلف دوستان پیشنهاد می دادند که مطلبی، نقدی چیزی برایشان بفرستم و آنقدر نفرستادم و بهانه آوردم که کلا از لیست شان بیرون افتادم و مدتی بود که دیگر کسی سراغ مطلبی از من نمی گرفت و خب فراموش شدن از همین چیزها شروع می شود. تا هفتۀ پیش که خانمی برای همشهری داستان که در دوران اوجش هم مطلبی نداده بودم، مطلبی از من خواست. یادداشت/مطلبی با موضوع عید و زادگاهم. اولش گفتم نه! اما بلافاصله موضوعی که مدتها بود مغزم را انگولک می کرد یادم آمد و پیشنهادشان را قبول کردم. موضوعی که انتخاب کردم اما بیربط و با ربط به عید و با موضوع مرگ است. در یادداشتی به اسم «نوعید» که یک رسم خانوادگی و عجیب و غریب است. یکی از نقاط اشتراک سرزمین لرستان و آمریکای جنوبی که بسیار با هم همخوانی دارند. اصلا آن سال ها که داستان های رئالیسم جادویی و مارکز و خوان رولفو و ساباتو را در کانون نویسندگان خرم آباد می خواندیم، برای ما نه تازه بود و نه عجیب! چیزی بود که با آن بزرگ شده بودیم و روزمره مان بود و هست. کلا نگاه لرها و لک ها به مرگ عجیب است. سخت و گران و هولناک و در عین حال راحت و پذیرفته شده و نزدیک به زندگی. در «نوعید» از این نوشته ام. از مرده هایی که هر سال از صندوق خانۀ مادر بیرون می آیند و سر سفرۀ «جومه اونه» می نشینند و با ما هم غذا می شوند.

برگشت به داستان کوتاه

این هفته بعد از سال ها دو داستان به نام های "آروارۀ قویِ قوچِ کوهستان" و "شکستنِ درختِ تاغ" نوشتم. در این داستان ها دنبال تجربۀ روایی جدیدی نبودم و صرفاَ تلاشی بود برای نوشتن در مدیوم و بستری به اندازۀ داستان کوتاه، با جهان بینی مخصوص خودش. کسانی که از داستان کوتاه به رمان کوچ کرده اند می دانند رجعت دوباره به داستان کوتاه گاهاً غیرممکن می شود. زیرا که رمان هنر تعویق و تعمیق است و داستان کوتاه دنیای دیگری دارد و کسی که بستر رمان را تجربه کند، ممکن است دیگر نتواند در بستری کوتاه تر داستانی را سامان بدهد. برای همین تجربۀ روایی اولویتم نبود. کما اینکه در سال های گذشته آنقدر تجربۀ روایی و فضایی داشته ام که در حال حاضر کمبودی از این لحاظ حس نکردم. خلاصه اینکه حال داد. جذاب بود و می خواهم با همین فرمان یک مجموعه داستان کوتاه جمع کنم.