در جلسۀ هماهنگی پنجشنبه داستان که سلسله رویدادهایی است درباره نوشتن و ادبیات، دوتا از پنج تنِ داستان نویسان خرم آباد آمده بودند. امیر امیری و نظام حقی آبی که حالا هر دو دکتراند و من بیسوادشان. ما پنج نفر بودیم. ما گاهی شش نفر بودیم، گاهی هفت نفر و گاهی هشت نفر اما پنج نفرمان ثابت بود. من، نظام، امیر، کرمرضا، یاسر و گاهی ذبیح، گاهی عبدالعلی و گاهی سعید که بیشتر پایه شوخی و خنده مان بود تا داستان نوشتن. روزهای عجیبی بود. الان که در حال نوشتنم نمی دانم خوب بود یا نه، خوش می گذشت یا بد، اما ما فقط همدیگر را داشتیم در آن شهرِ خسته و پر تنش. درست است که هرکدام مان جاه طلبی های خودمان را داشتیم و برنامه های خودمان را دنبال می کردیم اما اینقدر برای همدیگر کافی بودیم که از میدان کیو که یک سر شهر است تا میدان شقایق که سرِ دیگر شهر، راه برویم و از داستان و داستان و داستان بگوییم. همه جا گفته ام داستان همه چیز به من داد اما مدتی است به این نتیجه رسیده ام که داستان همه چیز را از من گرفت. چه تجربه ها که به خاطر مشغولیتِ به داستان نکردیم، چه دوست ها که کنار نگذاشتیم و چه فرصت ها که به خاطر برگزیدنِ این درختِ ثمر نده، نسوزاندیم. تقریبا همه مان همین شدیم. موفقیتی هم اگر به دست آوردیم خارج از تلاش و لیاقتِ داستان هایمان بود. امیر امیری و نظام تا همین اواخر هم دانشجو بودند، کرمرضا رفت کارمند اتاق بازرگانی شد و من هم که دیگر تپۀ نریده در زندگی ام نگذاشته ام. از بانک به موسسه داری، کافه داری، کوفت و زهر مار...
در این جلسه من بعد از سال ها سه داستان کوتاه برای امیر و نظام و یکی دو نفر دیگر خواندم. دوباره برگشته بودم به دورانی که فقط کلمه ها بر مغز و زندگی ما حکومت می کردند و باکِ فردایمان نبود، معاش شوهرمان نشده بود و به فکر جبران نداشته ها در بازماندۀ روزمان نبودیم. سه ساعت داستان خواندیم و نقد کردیم و با تنها راهی که خوب بلدش هستیم زندگی کردیم. داستان همه چیزمان را بر باد داد و این حق را داشتیم که گوشه ای خفتش کنیم و دست جمعی به ارگاسم روحی برسیم و آنقدر قصه بخوانم که بعد از مدت ها راحت و آرام بخوابم.
داستان نویس بودن برای من مساوی با چاپ کتاب نیست. اصلا آنقدر که خوانده شدن و نقد شدن داستان هایم توسط پنج تن اهمیت دارد، برایم چاپ کتاب اهمیتی ندارد. اصلا همه بدبختی های من با چاپ کتاب هایم شروع شد. از آدم رهایی که هرجا می رفتم داستانی برای خواندن داشتم، تبدیل شدم به آدمی که ده ها داستان می نوشتم و جرات خواندن نداشتم که مبادا قضاوت شوم و تحقیر شوم. اصلا روزی با کاوه فولادی نسب جلوی خانۀ هنرمندان حال و احوال می کردم که با شور و شوق خبر تمام شدن رمان تازه ام را دادم اما کاوه بدون اینکه بداند مشت محکمی زد توی دهنم و گفت برای یکی نویسنده خوب نیست اینقدر با سرعت کتاب منتشر کند چون بقیه فکر می کنند زرد است و فکر پشت نوشته هایش نیست! از کتاب قبلی ام یک سال گذشته بود که این حرف را زد!. کاوه احتمالا این حرف ها را به یاد ندارد و شک ندارم که سر کلاس های داستان نویسی اش این حرف ها را به شاگردهایش نمی زند اما آن روز رسماً برنامه های من را به هم ریخت و گوش دادن به توصیه اش عواقب بدی داشت برایم.
از آن سال ها فقط امیر امیری و نظام برایم مانده اند. کرمرضا که رفت و با همۀ عالم و آدم دوست و در ارتباط است جز من که همیشه تحسینش می کردم! عبدالعلی و ذبیح و یاسر هم احتمالا من را به دلیل اقامتِ زیاد در تهران و فراموش کردن اصل و نصبم و اینکه در هر پستِ اینستاگرامی ام نمی نوشتم من خرم آبادیم من خرم آبادیم من خرم آبادیم، کنارم گذاشتند. یک سری هم دوست جشنواره ای داشتم مثل خلیل و اینها که رفتند پی دغدغه های دیگر و نقطۀ اشتراکی نداشتیم و ترجیح دادم خودشان را نبینم و خاطرات خوش آن دوران را دست نخورده باقی بگذارم.
غرض اینکه حالا فکر می کنم در 41 سالگی به آن نقطه رسیده ام که همیشه از آن ترس داشتم. مرد تلخکامی که مدام خاطرات گذشته اش را شخم می زند. راه انداختن جلسات پنشنبه داستان در راستای شکستن این نقطه است. می خواهم دوباره بی ترس از قضاوت و نگاه دیگران داستان بخوانم و اجازه بدهم نقدم کنند و مشتاقانه پایان هر داستانم نقد آن منتقد را بنویسم. حرف های زیادی دارم که فقط دوستانم شوق شنیدنشان را دارند.